می گفت حالا که ما آدمیزادها خودمان را تو سختی نمی اندازیم که مثلا چلّه ی نفس کُشی و چه می دانم از این اذکار و اوراد که با هوای نفس مبارزه دارند از سر بگیریم، با خودمان عهد ببندیم هر چه که دیدیم و شنیدیم، دلمان را نگه داریم، صبر کنیم و زیر لب ذکری بگوییم و بیفتیم در سر بالایی سیر الی الله.
مادربزرگ اما نمی دانست بعضی چیزها وقتی بنای خواستن می گذارند ورد و دعا کارسازشان نیست. مادریزرگ اما نمی دانست هوس ِ روی ِ ماه ِ تو را دیدن چلّه سر گرفتن بر نمی دارد. مادربزرگ نمی دانست وقتی دل هوای ِ یک دل ِ سیر آغوش تو را دارد، فاستعذ بالله گفتن ها هم نمی تواند جلودارش باشد. مادربزرگ خیلی چیزها را نمی دانست. مادربزرگ نمی دانست وقتی در دلت آشوب می افتد فقط دست های ِ توست که می شود مرهم روی آتشش.