۹ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گوشی تلفن را برداشتم. تقریبا کارم یه جوری به هم گره خورده بود که فقط اون می تونست کمکم کنه. شاید سه سالی میشد که حتی یه پیام خیلی خیلی کوتاه هم براش نفرستاده بودم. دلهره داشتم که اگه زنگ بزنم و بگم فلانی یه کاری دارم جوابم رو چه طوری میده. شماره ش رو گرفتم. گوشی و برداشت. گفتم آقای فلانی ببخشید که هر موقع کارتون دارم یادتون می افتم. خندید و گفت نه دختر خوب. قانون دنیا همینه. تو این دنیا فقط پدر و مادر آدمه که باید همیشه حواست بهشون باشه و دلت براشون تنگ بشه و مبادا بذاری چشم انتظار شنیدن صدات بمونن. یه نفس راحت کشیدم و خداحافظی کردم. زنگ زدم به مامان. بهش گفتم که چقدر دوسش دارم. به بابا پیام دادم و گفتم من و برای همه لحظه هایی که دلت رو شکوندم ببخش.


"... می گفت تا میتونی به پدر و مادرت خدمت کن. هیچ چیز تو این دنیا ارزشمند تر از رضایت و دعای اونا نیست... "
زهرا رضاپور
من مهارت ِ خاصی در قهر کردن دارم. یعنی به قول مامان تقی به توقی می خورد و دماغ من یک متر آویزان می شود. البته ناگفته نماند که در کنارِ آن مهارت خاصی هم در آشتی کردن دارم و برای آشتی خیلی زودتر از بقیه پیش‌قدم می شوم. حالا حرفم با همه آن آدم هایی است که تصور می کنند حرفشان یا رفتارشان اصلا ناراحت کننده نبوده و فقط می خواستند کمی شوخی کنند. این کمی شوخی کردن ها گاهی تلمبار می شود و مثل یک بمب عمل نکرده منفجر می شود. این کمی سر به سر گذاشتن ها درست زمانی به وقوع می پیوندد که ما یک عالمه حرف نگفته تو دلمان داریم اما گوش شنوایی نیست. این رفتارهای به اصطلاح بامزه شما گاهی مثل یک تکه استخوان از گلویمان پایین می رود. این کمی شوخی های بعضی ها حرف هایی است که در شرایط عادی نمی توان به طرف مقابل گفت و در کنایه آمیز ترین حالت ممکن با دو یا سه حرف مسخره به خورد طرف مقابل می دهیم و انتظارمان این است که طرف مقابل لبخندی از سر رضایت و خشنودی تحویلمان دهد.
زهرا رضاپور



حنای ِ قشنگم
جان ِ مادر

توی دوس داشتن های یواشکی، اضطراب ِ عجیبی هست که اشتیاق ِ دیدن معشوق را صد چندان می کند. مثلا وقتی دختر ِ حاج رضا معتمد محل، دلش را پیش شاگرد مغازه پدرش جا می گذارد، یک اضطراب شیرینی توی دل و جانشان جوانه می زند که هر ثانیه هر کدامشان دنبال یک جرقه اند تا کاملا اتفاقی چشمشان تو چشم هم بیفتد و زیر لب سلامی رد و بدل کنند. توی چادر گلدار قرمز ِ دخترک عاشق قصه ما دلهره ای موج می زند که می داند اگر پدرش از راز ِ دلش با خبر شود توی خانه و محله خون به پا می کند اما با هزار امید و آرزو موهای به رنگ خورشیدش را بافته و به بهانه بقچه ناهار ِ امروز ِ آقاجانش کل مسیر خانه تا دکّان پدرش را با سر می دود تا برسد به پسری که دم دمای ساعت دوازده ظهر چشم انتظار آمدن دختر است تا به بهانه گرفتن بقچه ناهار نگاهی هم به گل سر ِ قرمز موهای بافته اش بیندازد. دختری که وقتی پدرش پای سفره از مردانگی ها و چشم پاکی شاگردش می گوید گونه هایش سرخ می شود و یواشکی به پسر که یک سر و گردن از همه پسرهای محل سرتر است فکر می کند. ما عاشق پیشه های امروزی هیچ تصوری از اضطراب و دلهره دخترک مو طلایی و شاگرد مغازه حاج رضا نداریم. امروزی ها، امروز عاشق و فردا فارغند از عشق و متعلقاتش. ما همه ی اضطرابمان شاید در همین خلاصه شود که یک شب عروسی را به خیر و خوشی بگذرانیم و یک زندگی کاملا معمولی را شروع کنیم. تصور ما از عشق همین است که دنبال بهترین برند باشیم تا مبادا از آخرین عروس خاندان چیزی کم داشته باشیم. اینکه هر چیزی که گران تر باشد قطعا زندگی بهتری برایمان می سازد. ما در حق خودمان خیلی جفا کردیم. خودمان را از چشیدنِ طعم ِ دوست داشتن های یواشکی محروم کردیم. شاید این عاشقانه های ساده را دیگر توی افسانه ها بخوانی اما جان ِ مادر خودت را از شیرینی این عشق های یواشکی بی نصیب نکن. بگذار عشق ذره ذره توی وجودت رخنه کند و هیچ رنگ و نقشی نتواند دخترک ِ موطلایی مادر را از شاگرد مغازه پدرش جدا کند.
زهرا رضاپور
بچه تر که بودم وقتی دعا می کردم، اولین خواسته و آرزوی قلبی ام این بود که زودتر از مامان و بابا بمیرم. نبودنشان برایم خیلی دردآور است و همیشه دعا می کردم که من زودتر بمیرم تا هیچ وقت شاهد نبودنشان نباشم. بچه بودم دیگر. به قول مامان که وقتی آرزویم را شنید گفت برای پدر و مادر هیچ دردی بدتر از این نیست که زنده باشن و بچه شون دور از جون اتفاقی براش بیفته، من نمی فهمیدم که این آرزو می تواند برای مادر و پدری یک کابوس باشد که پیش چشمانشان پرپر زدن فرزندشان را ببینند و کاری از دستشان برنیاید. امروز تولد بیست و شش سالگی من بود و من اما وقت آرزو کردن دیگر زود مردن و پیش مرگ شدن نخواستم. فقط چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و با تمام وجود از خدا سلامتی و خیر برای خانواده ام خواستم. برای جمع چهار نفره مان که حالا دو تا داماد دارند و یک نوه یکی دوساله، فقط آرامش خواستم. اینکه کنار هم باشیم و از لحظه لحظه های زندگی مان لذت ببریم و عاقبت بخیر شویم.

* به همین سادگی بیست و شش سال از زندگی من کم شد و باقی عمرم ساده تر از اونی که فکر میکنم میگذره :)
زهرا رضاپور