طی یک تصمیم ناخودآگاهی، یک برنامه بلند مدت برای خودم، در ذهنم چیده ام. یک برنامه ای که بشود ساعت های خیلی طولانی را در کنج ِ دنج ِ خانه ی دو نفره مان بگذرانم. هی دارم روز به روز در خیالات خودم این جور خیال پردازی میکنم که اگر خرید کردن و گشت و گذارهای روزانه و تلاش برای رسیدن به حرفه مورد علاقه ام را کنار بگذارم، حتما بیشترین تمرکز و دقت م را اختصاص می دهم به آشپزی، عکاسی، نقاشی، به جفت و جور کردن پارچه ها و لذت بردن از رنگ ها و لحظه ها. کار کردن، کار کردنی که صبح باید سر ساعت خاصی جایی حاضر باشی و تا ساعت رفتن ت نشده، نشود که از جایت تکان بخوری برای من لحظه های عذاب آوری است. در خیال خودم یک صبح بهاری را تصور میکنم که در نهایت آرامش پرده دلبرانه ی آشپزخانه کوچکمان را با پارچه ای که مامان زحمت کشیده و از جنس خودش برایش دوخته جمع میکنم و بعد از ناز و نوازش دلبرک های خانه مان، گل های قد و نیم قد شده مان، سراغ گرد و خاک های خانه می روم. یک صفحه بخوانم و بنویسم و با یک لیوان از آن دمنوش هایی که اخیرا طرز تهیه اش را از سایت آشپزی پیدا کرده ام روز خودم را به ظهر برسانم و همین طور سرخوشانه بگذرد تا برسد به لحظه آمدن شازده خانه ی امن ِ مان.
راستش را بخواهید از اعماق وجودم هیچ وقت نشده و نتوانستم به خودم بقبولانم که زن برای کار کردن ساخته شده. هیچ وقت نشد که بخواهم باور کنم و به دیگران القا کنم که یک زن باید کار کند و لازم است و نیاز دارد و هزاران بهانه دیگر. همیشه در پنهانی ترین لایه های ذهنم دلم خواسته زن را طوری تصور کنم که اگر بنا باشد فعالیتی هم داشته باشد، فعالیتی باشد که به روح و زنانگی او آسیب نرساند. به سرزندگی اش لطمه نزند. یک روز من هم زنی خواهم شد که در یک روز بهاری در نهایت آرامش پرده ی دلبرانه ی آشپزخانه کوچکمان را با پارچه ای که مامان...
راستش را بخواهید از اعماق وجودم هیچ وقت نشده و نتوانستم به خودم بقبولانم که زن برای کار کردن ساخته شده. هیچ وقت نشد که بخواهم باور کنم و به دیگران القا کنم که یک زن باید کار کند و لازم است و نیاز دارد و هزاران بهانه دیگر. همیشه در پنهانی ترین لایه های ذهنم دلم خواسته زن را طوری تصور کنم که اگر بنا باشد فعالیتی هم داشته باشد، فعالیتی باشد که به روح و زنانگی او آسیب نرساند. به سرزندگی اش لطمه نزند. یک روز من هم زنی خواهم شد که در یک روز بهاری در نهایت آرامش پرده ی دلبرانه ی آشپزخانه کوچکمان را با پارچه ای که مامان...