۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تکمله به پست سلام بر تو این تنهای تنها مانده

شاید کمتر کسی باشد که امروز با وجود تعدد کتب تاریخی از این مساله آگاه نباشد که هدف امام حسین علیه السلام از قیام در راه خدا و گذشتن از جان خود و اهل بیت ش چه بود. و اینکه ندای هل من ناصر امام قطع به یقین راهی برای نجات و رستگاری ما آدمیان بوده است. نه بابی برای فراهم کردن سپاه هر چه فزون تر.

پس لطفا پست قبل را صرفا یک دل نوشته بدانید و بخوانید. نه یک نوشته فلسفی درباره هدف امام حسین از ندای هل من ناصر.

زهرا رضاپور
اول: امام (ع) خطاب به عبیدالله حر جعفی فرمود یابن الحر! ما جئناک لفرسک و سیفک انما آتیناک لنسالک النصره. ما نه به اسب تو احتیاجی داریم و نه به شمشیرت ما خودت را می خواستیم اکنون که ما را یاری نمی کنی، زودتر از اینجا خارج شو فقط به جایی برو که صدای هل من ناصر ما را نشنوی.
دوم: امام در گرداگرد غم و اندوه دشت خیمه اش را دید. او را دعوت به یاری خویش نمود اما عبیدالله امتناع کرد و گفت من اصلا از کوفه بیرون آمدم تا دستم به خون حسین (ع) و اهل بیت ش آغشته نشود!
سوم: عبیدالله جعفی می گوید در خیمه نشسته بودم که ناگاه حسین (ع) در حالی که کودکان همراهش بودند وارد شد. در عمرم کسی را به زیبایی حسین ندیدم که این چنین چشم را پر کند.
چهارم: امام فرمود اکنون میتوانی با نصرت ما، گذشته خود را جبران کنی و توبه نمایی. عبیدالله گفت مرا معذور دارید. اما اسبی تیزرو دارم که آن را تقدیم شما می کنم و همین طور شمشیری تیز و برّان.
پنجم: مثلا همین بند اول. برای خودش روضه ای است مفصل. می شود با همین عبارت اشک ریخت و دق کرد. مثل بچه ها بغض کرد و بهانه گرفت. ما خودت را می خواستیم. آدم این عبارت را که می خواند بیشتر حس می کند چقدر غریب بوده اید شما. چقدر تنها بوده اید. چه قدر بی سپاه بوده اید. و چه قدر سیاه است آنکه وجودش را از شما دریغ کند. آنکه به شمشیر و رکابش بنازد اما نداند چه کرد با دل حسین وقتی دعوتش را لبیک نگفت. چه قدر تاریک است آنکه دریای بی معرفتی بریزد به پای اربابش، به پای امامش و نداند امامش اگر بخواهد دنیا برایش سپاه می شود و آسمان و زمین برایش شمشیر و فرس. چه قدر بخیل است آنکه دست رد به سینه امامش بزند. ما خودت را می خواستیم یعنی یک بند انگشت فاصله تا آغوشِ امام. چه قدر بخیل است آنکه...
ششم: تا به بلای کربلا آزموده نشده بودند، خوب یا بدشان آشکار نبود. اما همین بی معرفتی، همین بی جواب ماندن هل من ناصر حسین(ع)، گوهر وجودی شان را رو کرد.
هفتم: ما خودت را می خواهیم ارباب


. السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللّهِ وَ ابْنَ ثارِهِ وَ الوِتْرَ المَوْتُورِ*
زهرا رضاپور

راستش امام جان دلم دارد می ترکد. دلم دارد از غصه می ترکد. دلم دارد از درد می ترکد. دلم دارد از بغض می ترکد که این محرم هم باید بدون دیدن ت بگذرد. نفسم بالا نمی آید از این بغض های متراکم که روی دلم سنگینی می کند. نفس که میکشم خاک می نشیند روی سینه ام. روی چشم هایم. دلم می سوزد که نشد بیایم چشمانم بشود خاک زیر پای ِ زائران ت. دلم میخواهد بیایم بایستم گوشه ای از صحن ِ بین الحرمین ت و همانجا تمام شوم. اشک بریزم و حَرم ت تار شود روبه روی چشمانم و همانجا دنیا را ترک کنم و بمیرم برای ِ اشک های ت.




" أَنَا قَتیلُ العَبَرات "


می گویند
وقتی داشتی دنیای ما را ترک می کردی
چشمهایت برای ما اشک می ریخت ...

زهرا رضاپور

می گفت اگه ذهنت اصلاح شه، مثبت شه، به طور خودکار رفتارت هم عوض میشه. مثلا اگر ذهنت سحرخیز بودن رو مفید بدونه صبح از خواب زودتر و راحت تر بیدار میشی.
اما من مخالف بودم باهاش و هستم. بهش گفتم ما مدلمون عوض شده. خیلی هامون به نقطه ای رسیدیم که فقط عمل میکنیم. قدیما همین پنج شیش سال پیش، اول فکر میکردیم بعد عمل. الان فقط کنش و واکنش داریم بدون اینکه اصلا ذره ای منطق و معیار فکری داشته باشیم. گفتم به نظرم الان باید گزاره ها رو جا به جا کرد تا شاید به فرضیه منطقی تری رسید. درست رفتار کنیم تا فکرمون عوض شه. بهش گفتم حالا که فکر کردن انقد سخت شده حداقل یه رفتارهایی بروز ندیم که نادانی و جهل مون رو ثابت کنه. اگر مثلا میدونیم که بلد نیستیم قبل از حرف زدن فکر کنیم حداقل حرف نزنیم یا کمتر حرف بزنیم. سخته ولی بیا یه بار راه و برعکس بریم شاید تو این مسیر آدم ها بیشتر به هم نزدیک شدن. کمتر خشم و نفرتشون رو بروز دادن. کمتر دروغ گفتن و دزدی کردن. کمتر به هم تهمت زدن و با هم مهربون تر شدن.
گفتم مگه چند سال دیگه زنده ایم. بیست و پنج سال اول عمرمون اینطوری گذشت بیا حداقل بیست و پنج سال دوم و برعکس بریم. ریسک بزرگی ه. اما خدا رو چه دیدی شاید نتیجه داد.

زهرا رضاپور