۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

صدای رادیو زیاد است. تصنیف بهاری اش را زیر لب زمزمه میکنم. 

‎بیا ای نسیم آرزو 

‎برای دلم قصه بگو 

‎از خاک کویش ...

‎ظرف های ناهار را مرتب میکنم و به ساعت نگاه میکنم. فقط یک ساعت دیگر فرصت دارم داستان های پیشنهادی ام را برایش بفرستم. حواسم اینجا نیست. انگار غم دنیا شده دست های سنگین و سیاهی که راه نفس کشیدن م را بند آورده اند. هر چه میخواهم بهار را از عمق جان بو بکشم نفس های م بالا نمی آید. 

‎دلم خوابی عمیق میخواهد تا رها شوم از سنگینی و سیاهی دست ها. چشم هایم را در سکوت خانه می بندم. خیلی نمی گذرد که صدای خنده پسرک همسایه سکوت خانه را می شکند و چرت عصرگاهی ام را پاره می کند. 

‎برای خودم یک دمنوش دم میکنم و بوی سیب ترش مشامم را پر میکند. از کتابخانه کتاب برمیدارم و پنجره را باز میکنم. نسیم خنکی میخورد به صورتم و از عمق ِ جان بهار را بو میکشم و به جنگ دست های سنگین و سیاه می روم.


این دست های سیاه و سنگین

زهرا رضاپور