۷ مطلب با موضوع «آوازهای ِ من» ثبت شده است

نوزده ساله بودم که اسمم به عنوان خبرنگار خورد پای ِ مطلبی با تیتر "تلخ تر از قهوه تلخ". یک حسِ عجیبی سرشار از ذوق و دلهره. لحظه ای پشیمانی همراهم نبود از اینکه فرهنگ و هنر را از بین تمام دغدغه ها انتخاب کرده بودم. چرا که بهترین روزهای ِ کاری ِ عمرم را همین ها رقم زدند. از روزهای شلوغی که در راهروهای مجلس داشتم و گاهی حتی می دویدم به دنبال سوژه که فرار نکند از دستم. روزهای تکرار نشدنی جشنواره فیلم فجر با خاطرات ِ فراموش نشدنی برج ِ میلادش. روزهای ِ پر از ذوق ِ چاپ گزارش ها و یادداشت هایم در روزنامه و دیدن اسم و فامیلی ام در کنار ِ هم. [ شما فقط اگر خبرنگار باشید این ذوق وافر از چاپ گزارش را درک میکنید.] احساس اعتبار و البته نگاه های شاید ناعادلانه و بی رحمانه به خبرنگارها. همه و همه در کنار ِ هم برایم لذت بخش ترین ها بودند. از اینکه من هم روزی خبرنگار بودم پشیمان نیستم. شاید از اینکه خبرنگاری را دقیقا توی ِ اوج رها کردم هم پشیمان نباشم. اما باور کنید بهترین ساعت های عمرم همان ثانیه هایی بود که به انتخاب ناب ترین سوژه ها و تیتر ها گذشت. روزهای پر از ذوق و دلهره خبرنگاری...


پ ن: الان هم گاهی می نویسم. شاید حالا هم کلی ذوق داشته باشم برای دیدن یادداشت هایم در روزنامه. اما من آدمی نبودم که مجبور شوم به نوشتن ِ چیزی که دلم به آن نیست. و این از نگاه ِ من عمیق ترین سیاهی بود در این حرفه.

زهرا رضاپور



خیلی وقته دارم زندگیمو تو دستای تو می کارم ...


همیشه سبز بمون.

زهرا رضاپور

دیروز تقریبا چند ساعتی بعد از اتفاقات دردآوری که به اعتقاد من تنها مختص تهران با هشتگ pray_for_Tehran# نبود و برای مکثی کوتاه وسعت مرزهای ایران را تهدید کرد، ویلایی ها را دیدم.
ویلایی ها را دیدم و البته این فیلم برای من که مطالعات دفاع مقدسی ام سرانه به مراتب بالاتری دارد، قصه جدیدی نداشت. شاید خیلی ها از وجود خانه هایی در نزدیکی جبهه بی خبر باشند اما این موضوع برای من قصه ای نو نبود؛ چرا که بارها و بارها در خاطرات زنان آن دوره از وجود محل اسکانی برای زن ها و بچه های رزمنده ها یاد شده بود. اما حرف اینجاست که تصویرهای درخشان ویلایی ها به کارگردانی منیر قیدی و سکانس های بی نظیر همراهی زن هایی از طیف های فرهنگی متفاوت برای من کاملا تازگی داشت. نقاطی که تاکنون در سینمای ما بکر مانده است. صحنه های رختشوی خانه بیمارستان که حتی همانجا روی صندلی سینما آزادی هم مشامت پر از بوی خون ِ لباس های مجروحان می شود. صحنه های بمباران از دید بالا و فرار زن ها و بچه ها که انصافا من ِ تماشاچی را به تکاپو می انداخت تا بایستم و پا به پای شان چادر به سر بروم سمت پناهگاه. صحنه های زنانگی و انتظارِ آمدن کوتاه مدت همسرانشان، دلشوره عجیبی که هایس به جانشان می انداخت تا خبر جراحت یا شهادت رزمنده ای را بیاورد و نگاه زن ها به یکدیگر و دعای ِ زیر لب که کاش همسر من نباشد و سرزنش های بعد ِ آن. همبستگی زن ها، نگاه های پر از تمنا و التماس، این درد ِ مشترک. دردِ مشترک.  دیروز برای چند ساعتی خودم را گذاشتم جای ِ این زن ها، که روزی بخواهم همه وجودم را راهی میدان ِ جنگ کنم که هر لحظه تشویش آمدن و نیامدنش را داشته باشم.
خودم را گذاشتم جای همسرانِ شهیدانِ مدافعِ حرم



ویلایی ها



جدا از قصه خوب و خیلی المان های دیگر ویلایی ها، اعتقاد که نباشد محال است آدمی بتواند در قالب فیلم، کتاب، یا هر چیز دیگری تاثیری روی دیگران بگذارد. خیلی از این بازیگران، فقط بلدند، البته اگر بلد باشند، بازی کنند. کاملا به دور از اعتقاد. به همین خاطر بود که بازی هیچ کدامشان غیر از ثریا قاسمی به دلم نَنِشست.

زهرا رضاپور
زهرا رضاپور