یادم هست قدیم‌ترها، عزیز می گفت یک موقع اگر یک مشت پسته دست رهگذری دیدی، دلت را نگه دار، چشمت را نگه دار که جفت پا با نگاهت، جَستی نَپری وسطِ دستانِ آن طرف ِ از همه جا بی خبر. می گفت آدم یک وقت هایی یک چیزهایی را می بیند، یک چیزهایی را می شنود، یک چیزهایی مشامش را می نوازد که نَفس را به غلغله می اندازد؛ این جور وقت ها باید زیر لب یک فاستعذ بالله ی بگوید و از شر این نفس و هر چه که خواستنی است به خدا پناه بَرد.
می گفت حالا که ما آدمیزادها خودمان را تو سختی نمی اندازیم که مثلا چلّه ی نفس کُشی و چه می دانم از این اذکار و اوراد که با هوای نفس مبارزه دارند از سر بگیریم، با خودمان عهد ببندیم هر چه که دیدیم و شنیدیم، دلمان را نگه داریم، صبر کنیم و زیر لب ذکری بگوییم و بیفتیم در سر بالایی سیر الی الله.
مادربزرگ اما نمی دانست بعضی چیزها وقتی بنای خواستن می گذارند ورد و دعا کارسازشان نیست. مادریزرگ اما نمی دانست هوس ِ روی ِ ماه ِ تو را دیدن چلّه سر گرفتن بر نمی دارد. مادربزرگ نمی دانست وقتی دل هوای ِ یک دل ِ سیر آغوش تو را دارد، فاستعذ بالله گفتن ها هم نمی تواند جلودارش باشد. مادربزرگ خیلی چیزها را نمی دانست. مادربزرگ نمی دانست وقتی در دلت آشوب می افتد فقط دست های ِ توست که می شود مرهم روی آتشش.
زهرا رضاپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی