صدای مسافری که صندلی جلویِ تاکسی نشسته بود فکرم را به هم ریخت. "شیشه رو بده بالا خانم سرده ها". فکر کردم به چند دقیقه قبل که حرفای بی سر و تهش ذهن مسافرها را به هم ریخت اما کسی اعتراضی به او نکرد. حس و حال بحث و جدل نداشتم. شیشه را بالا دادم و دنبال هندزفری می گشتم که دوباره شروع کرد. "مردم بدبختن. محتاج یه لقمه نون از صبح تا شب مثل ... کار می کنن. حاجی اون مداحی رو کم کن. والا امام حسین هم با این پولداراس". به اینجایِ حرفایش که رسید هندزفری را گذاشتم توی گوش سمت راستم. همین طور ادامه داد. "حالا کفر نمیگما اما امام حسین و داریم این همه بدبختیم وای به حال اینکه نداشته باشیم". هندزفری را گذاشتم توی گوش چپم و به این فکر کردم که چقدر خوشبخت م که نگاه ِ شما را دارم. من هر چه دارم و ندارم از برکت و کرامت ِ خاندان شماست. حالا اگر دنیا دنیا هم بیاید و بگوید شما بدبخت ترین های روی زمینید. شما را داشتن یعنی در آغوش کشیدن خوشبختی.

+ زندگی سخت شده. مسافرِ تاکسی گناهی نداره. زندگی خیلی سخت شده. سخت...
زهرا رضاپور
حوالی غروب بود. پنجره اتاق باز بود اما هیچ اثری از نسیم و خنکای پاییز نبود. طبق معمول شماره ات را گرفتم و خانمی از آن طرف خط خبر از نبودن تو داد. رو به روی آینه ایستادم. به هفته های قبل فکر کردم. به ماه های قبل و رسیدم به پاییز قبل که اولین پاییزی بود که کنارم داشتمَ ت. اولین پاییز بود که تنها به خیابان ها نرفته بودم و برای قدم زدن زیر باران ِ کم جان ِ پاییزی یک بهانه داشتم. یک هم قدم. اولین پاییز بود که وقتی دلم می گرفت ناخودآگاه شماره ات را می گرفتم و بدون هیچ واسطه ای کنارم بودی. به روزهای قبل تر فکر کردم و دلم بیشتر برای شنیدن ِ صدایت پر زد. این دومین پاییز است که آمده و تو در کنارم هستی. هستی اما دورتر از من. هستی اما برای دیدنَ ت باید به قاب ِ دوربین و عکسی که از همان پاییز سال قبل برایم به یادگار گذاشتی زل بزنم تا شاید از این دلتنگی که به جانم افتاده کم شود. رو به روی آینه ایستادم. چشم هایم را بستم و برگشتم به پاییز سال قبل. صدایت در گوشم می پیچد "خدا تو رو از من نگیره" زیر لب آهسته میگویم "خدا تو رو از من نگیره جان ِ دلم". چشم هایم را باز می کنم و صدای اذان ِ خانه ی همسایه سکوت ِ اتاق را می شکند و من به این فکر می کنم که چقدر خدا مرا دوست داشت که تو را محرم ِ لحظه های تنهایی ام کرد.
زهرا رضاپور
چشمانم را به اصرارت بستم و با نوازش دستانت چشمانم را باز کردم و مرغ آمین را از توی آینه دیدم که توی گردنم می درخشد...


مرغ آمین
زهرا رضاپور
تو اناری شازده! انار
قرمزی، ملسی، دل را نمی زنی، از آن انارهایی که وسط بازار تجریش میان آن همه بحبوحه و شلوغی یک دفعه چشم را می گیری و کوتاه بیا هم نیستی.
تو ماهی شب عیدی شازده!
دل چسبی. طعم آمدن روزهای ندیده و خوش می دهی. تو ماهی شب عیدی که فقط با لیموی ترش اعلای همان بازار چشیدنی می شوی.
تو زیتونی! زیتون ِ ناب ِ شمال
از آن زیتون ها که با همه بی مزگی اش پوست را برق می اندازد، جلا می دهد و گونه هایت را گل می اندازد.
ملسی مثل انار، دل چسبی مثل ماهی ِ شب ِ عید، بی مزه ای مثل زیتون، اما تلخی. تلخی شازده. خیلی هم تلخ، مثل بادامی. مثل بادام آجیل مشکل گشا تلخی. آدم امید می بندد به اینکه قرار است شیرین شود همه مشکلات و دم آخر برسی به داد دل بیچاره و اما تلخ می شوی یک آن. همه چیز را به هم میزنی. دل را زیر و رو می کنی با تلخی ات. تلخ نباش شازده، فرهاد باش. فرهاد ِ شیرین باش.

*عکس هدیه دوستم بود. هدیه فاطمه :)


انار
زهرا رضاپور