۷ مطلب با موضوع «آوازهای ِ من» ثبت شده است


سقف آرزوها را دیدی تا بحال؟!

حتی فراتر از آن، بالاتر از آن دوستت دارم شازده! این روزها که دارند مثل برق و باد می گذرند و من و تو آجر به آجر، خشت به خشت سقف خانه مان را می چینیم و می رسانیم ش به آن بالا بالاها، بیشتر از هر گذشته ای که عبور کرد و ته کشید دوستت دارم. بیشتر از هر زمان دیگری احساس غرور دارم به داشتن‌ت، به بودن مستدام‌ت، به گرمای نفس‌های ت، به دست‌های‌ت که مرا محکم نگه داشته اند توی آغوش خودشان. من خوشبخت‌ترین‌م به داشتن‌ت شازده ...
زهرا رضاپور
l فقط بغض l

توی تهران به این شلوغی، جای همه را تنگ کرده بود. بیش از نیم قرن می شد که بر تهران فرمانروایی کرده بود و شاید حتی این طور فروریختن را در خواب هم ندیده بود. بزرگ و زیبا و وفادار به زمان. با سردری باشکوه و سنگ های صیقل خورده اش مرد و زن، پیر و جوان را می کشید به سمت خود. پیش ساختمان های حقیر آن زمان اَبَر برجی بود که خورشید را فقط سهم خودش می دانست و بس. اما این همه جاه و جلال، این همه یکتایی و بی همتایی، این همه شکوه و شوکت به ثانیه ای فرو ریخت و فقط خروارها آوار ماند و آتش و خاکستر. به اندازه تمام عظمتش هر آن که را خواست بلعید و به کام مرگ کشاند. پلاسکو با اسکلت آهن و فولادش از خیابان جمهوری و چهارراه استانبولِ تهرانِ سال هزار و سیصد و نود و پنج تنها سیلی داغدار و تصوراتی سنگین از نفس های ِ آخر ِآدم های ِ زیر آوار برایمان به جا گذاشت. پنج شنبه های ِ خیابان جمهوری سنجاق شد به کابوس های تهران و لحظه های دلهره آورش. کاش پلاسکو با دست های ِ خودش، میان این همه بی وفایی و خون خواهی‌اش، میان آجرهای ِ به خاکستر نشسته اش ردّی، نشانی، خبری از عزیزتر از جان های ِ محبوس در دلش می داد.




l دیالوگ l
... "چی کار دارن می کنن با این شهر و آدماش؟ دلم می خواست می شد یه لودر گذاشت زیر این شهر همه رو خراب کرد دوباره از نو ساخت" ...
زهرا رضاپور



مثلا یه روزِ کاملا پیش بینی نشده زنگ بزن و بگو: "عیال کجایی؟ اون چمدون بادمجونیه که مامانت برا جاهازت خریده رو پر کن دو سه روزی بریم کویر. دلم لک زده واسه یه سفر دوتایی


پ ن: دلم لک زده برای یه سفر، یه سفر دوتایی

زهرا رضاپور