l فقط بغض l

توی تهران به این شلوغی، جای همه را تنگ کرده بود. بیش از نیم قرن می شد که بر تهران فرمانروایی کرده بود و شاید حتی این طور فروریختن را در خواب هم ندیده بود. بزرگ و زیبا و وفادار به زمان. با سردری باشکوه و سنگ های صیقل خورده اش مرد و زن، پیر و جوان را می کشید به سمت خود. پیش ساختمان های حقیر آن زمان اَبَر برجی بود که خورشید را فقط سهم خودش می دانست و بس. اما این همه جاه و جلال، این همه یکتایی و بی همتایی، این همه شکوه و شوکت به ثانیه ای فرو ریخت و فقط خروارها آوار ماند و آتش و خاکستر. به اندازه تمام عظمتش هر آن که را خواست بلعید و به کام مرگ کشاند. پلاسکو با اسکلت آهن و فولادش از خیابان جمهوری و چهارراه استانبولِ تهرانِ سال هزار و سیصد و نود و پنج تنها سیلی داغدار و تصوراتی سنگین از نفس های ِ آخر ِآدم های ِ زیر آوار برایمان به جا گذاشت. پنج شنبه های ِ خیابان جمهوری سنجاق شد به کابوس های تهران و لحظه های دلهره آورش. کاش پلاسکو با دست های ِ خودش، میان این همه بی وفایی و خون خواهی‌اش، میان آجرهای ِ به خاکستر نشسته اش ردّی، نشانی، خبری از عزیزتر از جان های ِ محبوس در دلش می داد.




l دیالوگ l
... "چی کار دارن می کنن با این شهر و آدماش؟ دلم می خواست می شد یه لودر گذاشت زیر این شهر همه رو خراب کرد دوباره از نو ساخت" ...
زهرا رضاپور

نظرات (۲)

۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۷ 🍁 غزاله زند
کاش واقعا میشد اون دیالگ رو عملی کرد :| 
پاسخ:
کاش :(
هعی.....
پاسخ:
:((

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی