۹ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

صدای مسافری که صندلی جلویِ تاکسی نشسته بود فکرم را به هم ریخت. "شیشه رو بده بالا خانم سرده ها". فکر کردم به چند دقیقه قبل که حرفای بی سر و تهش ذهن مسافرها را به هم ریخت اما کسی اعتراضی به او نکرد. حس و حال بحث و جدل نداشتم. شیشه را بالا دادم و دنبال هندزفری می گشتم که دوباره شروع کرد. "مردم بدبختن. محتاج یه لقمه نون از صبح تا شب مثل ... کار می کنن. حاجی اون مداحی رو کم کن. والا امام حسین هم با این پولداراس". به اینجایِ حرفایش که رسید هندزفری را گذاشتم توی گوش سمت راستم. همین طور ادامه داد. "حالا کفر نمیگما اما امام حسین و داریم این همه بدبختیم وای به حال اینکه نداشته باشیم". هندزفری را گذاشتم توی گوش چپم و به این فکر کردم که چقدر خوشبخت م که نگاه ِ شما را دارم. من هر چه دارم و ندارم از برکت و کرامت ِ خاندان شماست. حالا اگر دنیا دنیا هم بیاید و بگوید شما بدبخت ترین های روی زمینید. شما را داشتن یعنی در آغوش کشیدن خوشبختی.

+ زندگی سخت شده. مسافرِ تاکسی گناهی نداره. زندگی خیلی سخت شده. سخت...
زهرا رضاپور