بچه تر که بودم وقتی دعا می کردم، اولین خواسته و آرزوی قلبی ام این بود که زودتر از مامان و بابا بمیرم. نبودنشان برایم خیلی دردآور است و همیشه دعا می کردم که من زودتر بمیرم تا هیچ وقت شاهد نبودنشان نباشم. بچه بودم دیگر. به قول مامان که وقتی آرزویم را شنید گفت برای پدر و مادر هیچ دردی بدتر از این نیست که زنده باشن و بچه شون دور از جون اتفاقی براش بیفته، من نمی فهمیدم که این آرزو می تواند برای مادر و پدری یک کابوس باشد که پیش چشمانشان پرپر زدن فرزندشان را ببینند و کاری از دستشان برنیاید. امروز تولد بیست و شش سالگی من بود و من اما وقت آرزو کردن دیگر زود مردن و پیش مرگ شدن نخواستم. فقط چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و با تمام وجود از خدا سلامتی و خیر برای خانواده ام خواستم. برای جمع چهار نفره مان که حالا دو تا داماد دارند و یک نوه یکی دوساله، فقط آرامش خواستم. اینکه کنار هم باشیم و از لحظه لحظه های زندگی مان لذت ببریم و عاقبت بخیر شویم.
* به همین سادگی بیست و شش سال از زندگی من کم شد و باقی عمرم ساده تر از اونی که فکر میکنم میگذره :)
* به همین سادگی بیست و شش سال از زندگی من کم شد و باقی عمرم ساده تر از اونی که فکر میکنم میگذره :)
من و تو امسال وارد بیست و شش سالگی میشیم خانوووووم بیست و پنج دیگه تموم شد
بععععله
حالا بماند که من از تو بزرگترم هااااا
:))))))
تولدت مبارک