یه روزی ام میاد آدم همینجوری پله ها رو بالا می ره، بعد از همونجا به زمین نگاه میکنه و به همه چی لبخند می زنه. شاید هم یه خنده از ته دل. می خنده به اینکه هر چی بوده لحظه ای بوده. اگه درد بوده لابد درمونی داشته. اگه پروازی بوده لابد سقوطی داشته. اگه زمین خوردنی بوده لابد دستی بوده برای یاری دادنش. اگه دل شکستنی بوده لابد یه قصه ای بوده پشتش. اگه و اگه... یه روزی ام میاد که میرم تو آسمونا از همونجا نگاه می کنم و از ته دل می خندم و میفهمم حکمت همه اونایی که باید می شده و نشده. می فهمم حکمت همه اونایی که نباید می شده و شده. می فهمم راز نبودن همه اونایی که باید باشن و بودن همه اونایی که نباید باشن.
زهرا رضاپور

خیلی بد است که آدم قبل از مردن برای حالِ بد حالِ این دنیا هیچ کاری نکرده باشد.



از صمیم قلب متاسفم برای خودم و فضای این روزهای اینستاگرام. بدون هیچ غرضی که مبادا برچسب حسادت بهمان بزنند، صرفا از این باب برای خودم متاسفم که این فضا تبدیل شده است به میدانی برای رواج یک لایف استایل ِ مصرفگرای ِ تهوع آور. این لایف استایل شیک، زیبا، خوش و خرم، بی دغدغه و سرخوش ِ صرفا مجازی در کنار سبک زندگی پر از سردرگمی، رنج، فقر، غم، اندوه و درد ِ کاملا واقعی اتفاق می افتد. لطفا حداقل با خودتان هم که شده روراست باشید و دم از خوش بین بودن و گل و بلبل بودن جامعه نزنید. من با تبلیغات و سلبریتی شدن ها و سلبریتی بودن ها مشکلی ندارم. من با این سطح از انسانیت و بی شرافتی که روز به روز به پایین ترین مرتبه تقلیل پیدا میکند مشکل دارم. من با این سطح از آزمندی که خود را بی خبر از اتفاقات دور و اطرافش جلوه می دهد و خسته از تمام قضاوت های به اصطلاح ناعادلانه به حرکت کبک وارش ادامه می دهد مشکل دارم.
حکمت 159 نهج البلاغه بارها به گوشتان خورده است یقینا. اما تامل کنید و خودتان حدیث مفصل را بخوانید از این مجمل. " کسی که خود را در معرض تهمت قرار داد، نباید جز خود را نکوهش کند. توی پرانتز اینکه انگشت اتهام قضاوت های ناعادلانه این روزهای اینستاگرام به خود سلبریتی نماها برمیگردد نه ما.
یعنی امیدی هست؟!

زهرا رضاپور
نوزده ساله بودم که اسمم به عنوان خبرنگار خورد پای ِ مطلبی با تیتر "تلخ تر از قهوه تلخ". یک حسِ عجیبی سرشار از ذوق و دلهره. لحظه ای پشیمانی همراهم نبود از اینکه فرهنگ و هنر را از بین تمام دغدغه ها انتخاب کرده بودم. چرا که بهترین روزهای ِ کاری ِ عمرم را همین ها رقم زدند. از روزهای شلوغی که در راهروهای مجلس داشتم و گاهی حتی می دویدم به دنبال سوژه که فرار نکند از دستم. روزهای تکرار نشدنی جشنواره فیلم فجر با خاطرات ِ فراموش نشدنی برج ِ میلادش. روزهای ِ پر از ذوق ِ چاپ گزارش ها و یادداشت هایم در روزنامه و دیدن اسم و فامیلی ام در کنار ِ هم. [ شما فقط اگر خبرنگار باشید این ذوق وافر از چاپ گزارش را درک میکنید.] احساس اعتبار و البته نگاه های شاید ناعادلانه و بی رحمانه به خبرنگارها. همه و همه در کنار ِ هم برایم لذت بخش ترین ها بودند. از اینکه من هم روزی خبرنگار بودم پشیمان نیستم. شاید از اینکه خبرنگاری را دقیقا توی ِ اوج رها کردم هم پشیمان نباشم. اما باور کنید بهترین ساعت های عمرم همان ثانیه هایی بود که به انتخاب ناب ترین سوژه ها و تیتر ها گذشت. روزهای پر از ذوق و دلهره خبرنگاری...


پ ن: الان هم گاهی می نویسم. شاید حالا هم کلی ذوق داشته باشم برای دیدن یادداشت هایم در روزنامه. اما من آدمی نبودم که مجبور شوم به نوشتن ِ چیزی که دلم به آن نیست. و این از نگاه ِ من عمیق ترین سیاهی بود در این حرفه.

زهرا رضاپور



خیلی وقته دارم زندگیمو تو دستای تو می کارم ...


همیشه سبز بمون.

زهرا رضاپور