گوشی تلفن را برداشتم. تقریبا کارم یه جوری به هم گره خورده بود که فقط اون می تونست کمکم کنه. شاید سه سالی میشد که حتی یه پیام خیلی خیلی کوتاه هم براش نفرستاده بودم. دلهره داشتم که اگه زنگ بزنم و بگم فلانی یه کاری دارم جوابم رو چه طوری میده. شماره ش رو گرفتم. گوشی و برداشت. گفتم آقای فلانی ببخشید که هر موقع کارتون دارم یادتون می افتم. خندید و گفت نه دختر خوب. قانون دنیا همینه. تو این دنیا فقط پدر و مادر آدمه که باید همیشه حواست بهشون باشه و دلت براشون تنگ بشه و مبادا بذاری چشم انتظار شنیدن صدات بمونن. یه نفس راحت کشیدم و خداحافظی کردم. زنگ زدم به مامان. بهش گفتم که چقدر دوسش دارم. به بابا پیام دادم و گفتم من و برای همه لحظه هایی که دلت رو شکوندم ببخش.
"... می گفت تا میتونی به پدر و مادرت خدمت کن. هیچ چیز تو این دنیا ارزشمند تر از رضایت و دعای اونا نیست... "
"... می گفت تا میتونی به پدر و مادرت خدمت کن. هیچ چیز تو این دنیا ارزشمند تر از رضایت و دعای اونا نیست... "