لابد من هم از مادربزرگت یاد گرفتم که هر وقت دلش می گرفت و غصه دار می شد یک گوشه پای سجاده قرآن می خواند و اشک می ریخت. 

من در آن لحظه از جایم تکان نمی خوردم. انگار دنیا در نظرم از حرکت می ایستاد. یک گوشه کز می کردم و به چشم های خیس از اشکش نگاه می کردم و مدام در دلم خدا خدا می کردم که کاش دیگر گریه نکند. خدا کند که آرام شود.

دخترها هر چه قدر بزرگتر می شوند شبیه مادرانشان می شوند.

درست مثل حالا که من دلم می گیرد و یک گوشه دنج برای خودم پیدا می کنم، قرآن میخوانم و اشک می ریزم و لابد تو هم در دلم آرام می نشینی و خدا خدا می کنی که کاش دیگر گریه نکند. کاش آرام شود. 

راستی روزت مبارک مامان بزرگ ِ حنا 

زهرا رضاپور

تو که اونجایی کنار قلبم، دستات و بذار روی قلب مادر، تا رها شه از تپش‌های بی قرار... 

زهرا رضاپور

"خداوندان اسرار" همایون شجریان را تازه کشف کرده ام. چه بد به حال من که غافل بودم از جادوی شنیدن قطعه "رهایی" اش به وقت وصال و شادی، به وقت جدایی و دلتنگی. که به سر حد جنون برسم از آجر روی آجر گذاشتن برای دمی خوشبختی. برای دمی که زنده کند مرده ای را که نفس از نای و جانش رفته باشد. برای آهی، برای چشم و اشکی که تر کند آتشی که افتاده به جان آرزوهایی که پیش نگاهم سوخت و مشتی خاکستر به جا ماند. برای رشته ای که بافتم و گسست. برای نقشی که زدم و فروریخت. برای اشتیاق وصالی که ناکام ماند. کاش کسی بود که بگوید خوش باش و میندیش که مهتاب بسی / اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت. 


چقدر زخمی و خسته ام. چقدر...


 در ستایش چای




زهرا رضاپور

صدای رادیو زیاد است. تصنیف بهاری اش را زیر لب زمزمه میکنم. 

‎بیا ای نسیم آرزو 

‎برای دلم قصه بگو 

‎از خاک کویش ...

‎ظرف های ناهار را مرتب میکنم و به ساعت نگاه میکنم. فقط یک ساعت دیگر فرصت دارم داستان های پیشنهادی ام را برایش بفرستم. حواسم اینجا نیست. انگار غم دنیا شده دست های سنگین و سیاهی که راه نفس کشیدن م را بند آورده اند. هر چه میخواهم بهار را از عمق جان بو بکشم نفس های م بالا نمی آید. 

‎دلم خوابی عمیق میخواهد تا رها شوم از سنگینی و سیاهی دست ها. چشم هایم را در سکوت خانه می بندم. خیلی نمی گذرد که صدای خنده پسرک همسایه سکوت خانه را می شکند و چرت عصرگاهی ام را پاره می کند. 

‎برای خودم یک دمنوش دم میکنم و بوی سیب ترش مشامم را پر میکند. از کتابخانه کتاب برمیدارم و پنجره را باز میکنم. نسیم خنکی میخورد به صورتم و از عمق ِ جان بهار را بو میکشم و به جنگ دست های سنگین و سیاه می روم.


این دست های سیاه و سنگین

زهرا رضاپور