۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

لابد من هم از مادربزرگت یاد گرفتم که هر وقت دلش می گرفت و غصه دار می شد یک گوشه پای سجاده قرآن می خواند و اشک می ریخت. 

من در آن لحظه از جایم تکان نمی خوردم. انگار دنیا در نظرم از حرکت می ایستاد. یک گوشه کز می کردم و به چشم های خیس از اشکش نگاه می کردم و مدام در دلم خدا خدا می کردم که کاش دیگر گریه نکند. خدا کند که آرام شود.

دخترها هر چه قدر بزرگتر می شوند شبیه مادرانشان می شوند.

درست مثل حالا که من دلم می گیرد و یک گوشه دنج برای خودم پیدا می کنم، قرآن میخوانم و اشک می ریزم و لابد تو هم در دلم آرام می نشینی و خدا خدا می کنی که کاش دیگر گریه نکند. کاش آرام شود. 

راستی روزت مبارک مامان بزرگ ِ حنا 

زهرا رضاپور