یک وقت هایی که می بینم مادری از فرزندش، زنی از شوهرش، خواهری از برادرش، دختری از پدرش دور افتاده و حسرت دیدن همدیگر را دارند دلم خیلی به درد می آید. که مگر این دنیا چقدر ارزش دارد، چقدر قرار است زندگی کنیم که حالا این همه از هم دور افتاده ایم. من برای یک دوری پنجاه و شش روزه خودم را آماده میکنم. شازده می خواهد برود یک جای دور. حالا بین ما نه کدورتی است نه کینه ای است. نه بحث و جنجالی است. بین من و شازده هر چه هست دلتنگی است. اما این جور وقت ها که مادری را می بینم چشم به راه آمدن فرزندش مانده، خواهری را می بینم که دست زمانه، او را از برادرش جدا انداخته، دلم به درد می آید و عمه سادات را قسم می دهم به چهل روز دوری از برادرش. قسم ش می دهم به تمام لحظاتی که دلش پر کشید برادرش را ببیند اما برادرش نبود. به تمام لحظاتی که دلش خواست سر بگذارد به روی شانه ی برادر و یک دل سیر گریه کند اما سر برادرش روی نیزه ها پیش چشمش می درخشید. قسم ش می دهم به تمام لحظاتی که صدای قرآن خواندن حسین سلام الله علیه در گوشش می پیچید، که لحظه ای مادری را از پسرش جدا نکند. لحظه ای سایه مردی را از زندگی زنی کم نکند. لحظه ای دختری را از دیدن روی پدر محروم نکند. لحظه ای خواهری را از نعمت ِ برادر داشتن و ندیدن ش بی نصیب نگذارد...
.
* مصیبت زینب سلام الله علیها فراتر از آن است که بخواهم قیاسش کنم با تمام ِ دوری های ِ زمینی. مگر کسی بوده و هست که آوازه ی جدایی زینب سلام الله علیها و برادرش را نشنیده باشد؟