یک وقت هایی که می بینم مادری از فرزندش، زنی از شوهرش، خواهری از برادرش، دختری از پدرش دور افتاده و حسرت دیدن همدیگر را دارند دلم خیلی به درد می آید. که مگر این دنیا چقدر ارزش دارد، چقدر قرار است زندگی کنیم که حالا این همه از هم دور افتاده ایم. من برای یک دوری پنجاه و شش روزه خودم را آماده میکنم. شازده می خواهد برود یک جای دور. حالا بین ما نه کدورتی است نه کینه ای است. نه بحث و جنجالی است. بین من و شازده هر چه هست دلتنگی است. اما این جور وقت ها که مادری را می بینم چشم به راه آمدن فرزندش مانده، خواهری را می بینم که دست زمانه، او را از برادرش جدا انداخته، دلم به درد می آید و عمه سادات را قسم می دهم به چهل روز دوری از برادرش. قسم ش می دهم به تمام لحظاتی که دلش پر کشید برادرش را ببیند اما برادرش نبود. به تمام لحظاتی که دلش خواست سر بگذارد به روی شانه ی برادر و یک دل سیر گریه کند اما سر برادرش روی نیزه ها پیش چشمش می درخشید. قسم ش می دهم به تمام لحظاتی که صدای قرآن خواندن حسین سلام الله علیه در گوشش می پیچید، که لحظه ای مادری را از پسرش جدا نکند. لحظه ای سایه مردی را از زندگی زنی کم نکند. لحظه ای دختری را از دیدن روی پدر محروم نکند. لحظه ای خواهری را از نعمت ِ برادر داشتن و ندیدن ش بی نصیب نگذارد...

.

* مصیبت زینب سلام الله علیها فراتر از آن است که بخواهم قیاسش کنم با تمام  ِ دوری های ِ زمینی. مگر کسی بوده و هست که آوازه ی جدایی زینب سلام الله علیها و برادرش را نشنیده باشد؟


به تاریخ دوشنبه دهم آبان سال هزار و سیصد و نود و پنج به پیشواز رفتن ت می روم ...
زهرا رضاپور

طی یک تصمیم ناخودآگاهی، یک برنامه بلند مدت برای خودم، در ذهنم چیده ام. یک برنامه ای که بشود ساعت های خیلی طولانی را در کنج ِ دنج ِ خانه ی دو نفره مان بگذرانم. هی دارم روز به روز در خیالات خودم این جور خیال پردازی میکنم که اگر خرید کردن و گشت و گذارهای روزانه و تلاش برای رسیدن به حرفه مورد علاقه ام را کنار بگذارم، حتما بیشترین تمرکز و دقت م را اختصاص می دهم به آشپزی، عکاسی، نقاشی، به جفت و جور کردن پارچه ها و لذت بردن از رنگ ها و لحظه ها. کار کردن، کار کردنی که صبح باید سر ساعت خاصی جایی حاضر باشی و تا ساعت رفتن ت نشده، نشود که از جایت تکان بخوری برای من لحظه های عذاب آوری است. در خیال خودم یک صبح بهاری را تصور میکنم که در نهایت آرامش پرده دلبرانه ی آشپزخانه کوچکمان را با پارچه ای که مامان زحمت کشیده و از جنس خودش برایش دوخته جمع میکنم و بعد از ناز و نوازش دلبرک های خانه مان، گل های قد و نیم قد شده مان، سراغ گرد و خاک های خانه می روم. یک صفحه بخوانم و بنویسم و با یک لیوان از آن دمنوش هایی که اخیرا طرز تهیه اش را از سایت آشپزی پیدا کرده ام روز خودم را به ظهر برسانم و همین طور سرخوشانه بگذرد تا برسد به لحظه آمدن شازده خانه ی امن ِ مان.
راستش را بخواهید از اعماق وجودم هیچ وقت نشده و نتوانستم به خودم بقبولانم که زن برای کار کردن ساخته شده. هیچ وقت نشد که بخواهم باور کنم و به دیگران القا کنم که یک زن باید کار کند و لازم است و نیاز دارد و هزاران بهانه دیگر. همیشه در پنهانی ترین لایه های ذهنم دلم خواسته زن را طوری تصور کنم که اگر بنا باشد فعالیتی هم داشته باشد، فعالیتی باشد که به روح و زنانگی او آسیب نرساند. به سرزندگی اش لطمه نزند. یک روز من هم زنی خواهم شد که در یک روز بهاری در نهایت آرامش پرده ی دلبرانه ی آشپزخانه کوچکمان را با پارچه ای که مامان...
زهرا رضاپور
زیاد پیش نیامده بود که من رو به روی یک مردی بنشینم و اشک ریختن ش را تماشا کنم. تا به حال اتفاقی که بیشتر از همه دلم را سوزانده بود اشک ریختن بابا برای عزیز بود. حتی بابا برای پسر خواهرش، که بابا را مراما و اخلاقا بیشتر از همه دوست داشت و می پرستید، خیلی اشک نریخت. حداقل پیش روی من نبود اشک ریختن ش. چشمان دایی هم آن لحظه ای که نشست کنار مزار زندایی و شروع کرد به روضه خواندن و شکایت و گله از بی وفایی، هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود. طاقت اشک ریختن مردها را ندارم. نه اینکه اگر مامان یا هر زن دیگری کنارم اشک بریزد طاقت می آورم. نه. زن ها باید گریه کنند. خاصیت زن ها اشک ریختن است. زن لطیف است و با اشک ریختن ش گوشه ای از لطافت ش را خرج میکند. اما دیشب وقتی صدایت لرزید حس کردم هنوز جا دارد که جلوی اشک ریختن م را بگیرم. هنوز به نقطه ای نرسیده که بخواهد پیش من گریه کند. هنوز مانده که چشمانش را پر از اشک ببینم و ... خیلی زود بود که بلند گریه کردن ت را طاقت بیاورم. دیشب حس کردم اگر برای چند لحظه خدا بخواهد رحمتش را به اشک های تو نشان دهد و غضبش را به سنگدلی من دیگر حتی یک لحظه کنار هم ماندنمان ادامه نخواهد داشت. بیا قول بده این بار اگر خواستی اشک بریزی پیش من نمانی. این بار اگر بنا بود صدایت بلرزد و دل من را هم بلرزانی دور از چشم من باشی که این زن حتی طاقت یک لحظه دل گرفتگی تو را ندارد چه برسد به پاک کردن اشک هایت.
زهرا رضاپور

آمده اند گفته اند که راوی ها فقط روایت کردند و رفتند. گفته اند راوی ها خیمه گاه را ندیدند و تنها نگاهشان به میدان بود و بس. این ها ندانستند که راوی اگر راوی باشد، اگر دلش با حسین باشد، باید به پای ِ وصف ِ زمین خوردن اربابش جان دهد.


راوی باید حجم ِ عظیمی از بغض و دردی را به دوش بکشد تا فقط برای چند ثانیه تصور کند آن لحظه ای که شمر روی سینه امامش نشست چه آشوبی به دل خواهرش افتاد.


راوی اگر راوی باشد، جان می دهد در روایت ِ وصف ِ حال ِ رباب و لحظه دیدار پدر و پسر. که نداند چگونه بر زبان بیاورد حال ِ رباب را لحظه ای که دستپاچه بود پدر را تسکین دهد یا به قطره های ِ خون ِ به آسمان رفته و به زمین برنگشته ی ِ طفل شیرخواره اش چشم بدوزد.


تصورش را بکن روایت گر ِ عاشورا باشی و ندانی چطور حال ِ لیلا را وصف کنی، آن لحظه ای که چشم دوخته به پدری حیران در قتلگاه که به هر آیه پسرش میان دشت التماس ِ نفس کشیدن می کند.

زهرا رضاپور