طاها مریضه و من با کلی کار موندم پیشش. مامانش رفته سرکار و دیر وقت برمیگرده. کلی باهاش کلنجار رفتم که شربت ش و بخوره. قبل از هر وعده دارویی میپرسه تلخه یا نه و من همزمان با سوالش یه کوچولو تست میکنم و واقعیت و بهش میگم. قطعا داروی تلخ وقتی با پذیرش حقیقت همراه باشه آزار دهنده تره. اینکه بدونی تلخه و به پیشواز خوردنش بری. 

اما من این تلخی رو میپسندم. دوس دارم با حقیقت رو به رو شه. نه اینکه بخواد با یه دروغ ساده پیش بره و با اولین قاشق تا عمق ِ وجودش از تلخی بسوزه. تلخ بودن یه طرف، اثری که اون یه قاشق شربت میتونه تو روحش باقی بذاره هم یه طرف. 

آدما هم گاهی همینن. هزار تا حقیقت تلخ و بدمزه رو با دروغ شیرین میکنن و انتظار دارن تو باورشون کنی. خودمون باشیم. گاهی تحمل تلخی ها وقتی باور کنی جزیی از خصلت وجودی افراده برامون ساده تر از باورِ شیرینی ِ که واقعیت نیست. 

زهرا رضاپور

خواب دیده بود. من و با یه دسته بادکنک که وصلم بهش و تا آسمونا رفتم. خوابش و تعریف کرد و گفت تعبیرش اینه که تو آزادی و رها. هیچ چیزی نیست تو این دنیا که پابندت کنه. اونقدر بالایی که چشم نمیبیندت. هیچ حرفی نمیتونه ذهن و دلت و برنجونه. به خواب و تعبیر خواب اعتقاد ندارم. گفتم من زمینی ِ زمینی ام. اما حالا که رسیدم اینجا و دارم به عقب و رد ِ پای اتفاقات و آدما نگاه میکنم، خودم و همونجایی میبینم که می گفت. شاید واقعا تعبیر خوابش همین بوده که یه روز انقدر بالا برم، تو آسمونا که هیچ چشمی نبینه منو. هیچ کینه ای از آدما نداشته باشم. دلم صاف ِ صاف ِ صاف باشه از رنجش آدما.

زهرا رضاپور

این روزها هیچ اتفاقی مصمم تر از مرگ، مثل سایه دنبالم نمی آید. نفس هایش را در چند قدمی خودم حس میکنم. به صدا حساس شده ام و زمین زیر پاهایم آرام و قرار ندارد. 

شب ها چشم هایم را محکم نمی بندم و از آوار میترسم. از مرگ بیشتر. و شاید حتی از مرگی با این مختصات که در یک چشم به هم زدن از دنیا برایم مشتی خاک و آهن بماند و بس. من می ترسم و می گردم و از لابه لای تاریکخانه ذهنم واژه امید را پیدا میکنم. 

امید را حس میکنم و پا به پای مرگ نفس می کشم و خدا را برای آرامش این روزهایم شکر میکنم. کتاب میخوانم. لبخند میزنم و برای خودم چای گل محمدی دم می کنم و از لحظه هایی می نویسم که شاید دیگر هیچ وقت نبینمشان.

زهرا رضاپور

قبلا فکر می کردم که  اگه من یه روزی بار و بندیل مو ببندم و از این شهر برم اصلا هم دلم براش تنگ نمیشه و هیچ دلبستگی به وطنی که ازش حرف میزنن ندارم. 

اما حالا عوض شدم و دیدم نسبت به اتفاقات و جنب و جوش و خاطره های این شهر عوض شده. وقتی میرم توی شهر به تک تک مغازه ها، خیابونا، آدما، ساختمونا با دقت نگاه میکنم. شهر و با همه بدی هاش از زاویه دیگه ای میبینم. 

شاید کاملا خنده دار باشه برای بعضی ها دلبستگی به اینجا، به وطن، به آب و هوای آلوده ش، به ترافیکش اما اگه یه روزی نتونم دیگه این خیابونا رو ببینم دلم تنگ میشه برای نیایشی که هیچ وقت خلوت نبوده، دلم تنگ میشه برای میدون انقلابی که ساعت ها تو مغازه هاش گشتم و گشتم و با کلی کتاب برگشتم خونه، دلم تنگ میشه حتی برای سنگفرش های میدون بهارستان که حرص خوردم ازش.

زهرا رضاپور