طاها مریضه و من با کلی کار موندم پیشش. مامانش رفته سرکار و دیر وقت برمیگرده. کلی باهاش کلنجار رفتم که شربت ش و بخوره. قبل از هر وعده دارویی میپرسه تلخه یا نه و من همزمان با سوالش یه کوچولو تست میکنم و واقعیت و بهش میگم. قطعا داروی تلخ وقتی با پذیرش حقیقت همراه باشه آزار دهنده تره. اینکه بدونی تلخه و به پیشواز خوردنش بری.
اما من این تلخی رو میپسندم. دوس دارم با حقیقت رو به رو شه. نه اینکه بخواد با یه دروغ ساده پیش بره و با اولین قاشق تا عمق ِ وجودش از تلخی بسوزه. تلخ بودن یه طرف، اثری که اون یه قاشق شربت میتونه تو روحش باقی بذاره هم یه طرف.
آدما هم گاهی همینن. هزار تا حقیقت تلخ و بدمزه رو با دروغ شیرین میکنن و انتظار دارن تو باورشون کنی. خودمون باشیم. گاهی تحمل تلخی ها وقتی باور کنی جزیی از خصلت وجودی افراده برامون ساده تر از باورِ شیرینی ِ که واقعیت نیست.