این روزها هیچ اتفاقی مصمم تر از مرگ، مثل سایه دنبالم نمی آید. نفس هایش را در چند قدمی خودم حس میکنم. به صدا حساس شده ام و زمین زیر پاهایم آرام و قرار ندارد.
شب ها چشم هایم را محکم نمی بندم و از آوار میترسم. از مرگ بیشتر. و شاید حتی از مرگی با این مختصات که در یک چشم به هم زدن از دنیا برایم مشتی خاک و آهن بماند و بس. من می ترسم و می گردم و از لابه لای تاریکخانه ذهنم واژه امید را پیدا میکنم.
امید را حس میکنم و پا به پای مرگ نفس می کشم و خدا را برای آرامش این روزهایم شکر میکنم. کتاب میخوانم. لبخند میزنم و برای خودم چای گل محمدی دم می کنم و از لحظه هایی می نویسم که شاید دیگر هیچ وقت نبینمشان.