عطر مُهر ِ اثباتی است بر حضور، حضور، بی عطر ِ بودن معنا ندارد. هر بودنی عطر و بویی دارد و هرچه که در این دنیاست بوی خاص خودش را دارد. یکی بوی یاس می دهد و دیگری بوی مریم. یکی بوی خاک ِ باران خورده می دهد و یکی بوی ِ گلدان شمعدانی کنار حوض فیروزه ای. من آدم ها، گل ها، کتاب ها، خانه ها، رنگ ها و دست ها را با عطرشان به یاد می سپارم. این عطر و بو در روزهای ندیدن و نبودن، مثل آب روی آتش است؛ مثل یک تکه پارچه خنک و مرطوب است که روی پیشانی ات می گذاری و می شود درمان تبی که به جانت افتاده؛ مثل یک نسیم اردی بهشتی است که صورتت را می نوازد و ذره ذره رسوخ می کند به جان و دلت که از داغ ِ نبودن ها گُر گرفته اند.

ما که تو را ندیده ایم...

خوشا آنکه در بیداری و رویا دیدن روی ماهتان، دیدن قد و بالایتان نصیبش شده و عطر و بوی بهاری تان همدم روزهای بی قراری اش. خوشا آنکه حتی برای سر سوزنی شما را حس کرده و عطر حضورتان را در بند بند وجودش ذخیره روزهای درماندگی اش کرده که پای سجاده بنشیند و با عطر نفس هایتان اشک بریزد و سر تا پا پا نیاز شود.

چقدر بیچاره ام من...

که شما را، عطر حضور شما را ندارم، حتی برای لحظه ای. عطر همه عالم فدای خاک قدم هایتان. شما که صاحب زمین و زمانی، رحم کن بر این مسکین در راه مانده. قدر یک نفسی که می آید و می رود ببار بر خاک برک خورده ی وجودم، قدر یک مژه بر هم زدن در آغوشم بگیر. روزهای مبادای نیامده ام، عطر ناب بودنتان  را کم دارند.
.
دریغ نکن گوشه چشمت را آقا جان /
زهرا رضاپور